ممول،تنهاترین کوچولویه دنیا

یه وبلاگ کاملآ شخصی در مورد روزهای یه دختر معمولی

ممول،تنهاترین کوچولویه دنیا

یه وبلاگ کاملآ شخصی در مورد روزهای یه دختر معمولی

سلام

دارم چند روز می رم با مامان اینا اصفهان گفتم بهتون بگم اگه یه چند روز نبودم نترسید واسم فاتحه بدید زندم هنوز.

ممول

سلام

خسته و درمانده نمی دونم کجا برم که ارامش کمی بهم رویه خوش نشون بده. زندگی بد بازیی باهام کرده نمی تونم ببخشمش. دردهایه روحیم داره یواش یواش به شکل دردهایه جسمی خودش رو نشون میده و من مریض و خسته در ارزویه یک لحظه با تو بودن دارم هلاک میشم. قبلتر ها خوابت رو میدیدم اروم میشدم حالا که دیگه همین رو هم ازم دریغ میکنی گوشهام تنها اعضایه خوشبخت بدنم بودن که تو رو با تمام وجودشون حس میکردن که این هم تمام شد حالا تو قلبم هستی اما دیگه با چشمام نمیبینمت با گوشام نمیشنومت با دستام لمست نمیکنم و دیگه به عبارت بهتر ندارمت ندارمت عزیزتر از هر ارامش ندارمت شاهزاده سوار بر اسب قصه هایه بچگی ندارمت تمام ارزوهایه من نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارمت.

این روزا همش به این فکر میکنم که یه جاهایی میتونستم یه کارهایی بکنم ولی واست انجام ندادم عذاب وجدان داره دیوونم میکنه. می ترسم به خود خدا می ترسم تو هم عذاب وجدانی داشته باشی گل همیشه بهار من که کاش بمیرم ولی یه لحظه غمت رو نبینم حالا هم که هیچ خبری ازت نیست تو ذهنم واست خبر میسازم غرق رویا می بینم که بهم زنگ میزنی و برام از اتفاقهایه امروزت میگی منم هرچی شده رو واست میگم بعد یه دفعه از رویا مییام بیرون و تو این دنیایه بی رحم تو نیستی . نه تو نیستی عزیز دلم. تو دیگه نیستی که به امیدت خیلی چیزها رو تحمل کنم به انتظار ساعت ۱۱ شب که همیشه قرار زنگ زدن من بود پرپر بزنم که شاید اون شب خوش اخلاق باشی. نه گلم نیستی.

ممول

سلام

نگاهت را از چشم من برندار

مرا از من مگیر

هوایه سرد اینجا را دوست ندارم

مرا عاشقانه در عاقوش بگیر که سخت تنهایم.

می گویم: دوستت ندارم

دلم اما بهانه اش را میگیرد

می گویم: بود و نبودت یکی ست

جایه خالیش اما احساس می شود ان لحظه که نیست

می گویم: دست از سرم بردار

دستانم وی لرزد اما وقتی مینشیند میان دستانش

و انوقت دیگر چیزی برای گفتن ندارم.

دوستت دارم ارام جان.

ممول

 

سلام

گیج و گمم حواسم پرته نمیفهمم کجام چرا؟

دیشب بعد کلی وقت رفتیم با سایه مهمونی خونه پریسا اینا سالگرد عروسیه خواهرش بود یه کم به قول عزیزترین الکل رسوندم به بدنم اگه بدونید چه بلایی سرم امد سایه برم داشته انداختتم تو ماشین منم قد یه اسمون اشک ریختم اینقدر گریه کردم که سایه بدبخت هم گریه کرد زد کنار دست در گردن هم اشک ریختیم بعد هم عصبی شدم به حد مرگ به عزیزترین فحش دادم الان هم صدام گرفته و گلوم به حد خفگی متورم شده.

فقط میخوام بدونم چرا؟

ممول

سلام

بعضی وقتا اینقدر بهت فکر میکنم که احساس میکنم تو هم یه خواب خوب بودی که خیلی زود ازش بیدار شدم.

کجایی دلم بدجوری هوات رو کرده گلم.

ممول

سلام

زمستان دلش به رقصاندن دانه های برف خوش است.

تابستان به هو کردن و در انتظار ایستادنشان.

و بهار........................

چه بازیه بی پایانی ست.

به راستی تا چند؟ تا چند ادامه خواهد داشت این پشت سر هم امدن و رفتن ها؟

من که ارزو میکنم بهار سال دیگه رو نبینم یا حتی بهتر بگم تابستان امسال رو نبینم خستم و دل شکسته دیگه نمی خوام زنده باشم همین.

بچه بودیم دخترا عاشق عروسک بودن و پسرا عاشق مردایه قوی..............بزرگ شدیم دخترا عاشق مردایه قوی شدن و پسرا عاشق عروسک.( چون عروسک نبودم رفتی؟ اما تو که قوی ترین مرد عالم بودی واسه من واسه همینه که نمیتونم فراموشت کنم)

ممول

پ.ن: متنهایی رو که بلد مینویسم از خودم نیستن.

سلام

فرقی نمی کنه گودال اب کوچیکی باشی

یا دریایی بی کران

زلال که باشی اسمان در توست

ممول

سلام

خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند

حیف که من زاده ی امروزم.

 

خدایا جهنمت فرداست

پس چرا امروز میسوزم؟

ممول

سلام

با هر بهانه در غزلهایم تو را تکرار خواهم کرد

با زنگ نامت این سکوت اباد را ازار خواهم کرد

 

نام تو را تا بام دیوار بلند شهر خواهم برد

ز انجا تو را بر خواب این خوشباوران اوار خواهم کرد

 

هر بار عزمی داشتم چیزی مرا از کار وامی داشت

اما قسم بر نام تو ان کار را این بار خواهم کرد

 

دیگر نیارم طاقت دلتنگی دور از تو بودن را

اری همین فردا همین فردا تو را دیدار خواهم کرد

 

هر که باشی در محاق ابرها و دره ها حتی

تا دیدنت هر راه ناهموار را هموار خواهم کرد

 

یک بار دیگر در تو ای ایینه ی باورنما خود را

میابم و این خویش در تسلیم را انکار خواهم کرد

محمد علی بهمنی.

کاش میشد عزیزم من تصمیم بگیرم و همین فردا همین فردا تو را دیدار کنم. چقدر پیر شدم. چقدر دلم واست تنگ شده. حافظ هنوز با اصرار به هر فال من در مورد برگشتن تو جواب یوسف گمشته باز اید به کنعان غم مخور میده هنوز همه فال هایه ورقم میگه برمیگردی هنوز دلم گواهی میده برمیگردی اما چرا برنمیگردی عزیز دل دلم خون شد. چشمام به در خشک شد و گوشهام ارزویه شنیدن صدایه تو رو دارن به گور میبرن برگرد بگذار تو این چند روز زندگی خوشحال باشم با داشتنت.

ممول

 

 

 

 

یاد تو هرجا که هستم با منه

داره عمر منو اتیش میزنه

ممول