سلام
بعد ۳ماه که ازمون دور بود امروز امد و همون ۲ ساعت اول فقط خوب بود و عزیز بودیم بعد از ۲ ساعت باز حرفاش شروع کرد به عذاب دادن ما الان فهمیدم چرا تو خونه بند نمیشم وقتی هستش واسه مشکلاتم با مامان نیست این باباس که اصلآ نمیتونم تحملش کنم.
خسته و دل شکسته
و انچنان تنها
که احساس میکنم کسی
در این جهان نیست
جز من.
نه او را دارم
نه کس دیگری
که به من بگوید
این غم جانفرسا را
چگونه باید تحمل کنم
حرف حرف حرف
حرف دوست دارم
دوست دارم حرف بزنم
دوست دارم بگویم
و یا کسی بگوید که چه کار باید کرد
تا این غم سرد از دلم
بار شود
بازهم میگویم
میگویم از تمام
زوایای ذهن و روحم داری
میروی
اری راه خوبی در پیش گرفته ای
من دارم میمیرم
و تو روز به روز از من دورتر میشوی.
این رو خیلی وقت پیش نوشتم اون روزا که ارزویه یه تلفن ربع ساعته به دلم بود اون موقعها که هر وقت زنگ میزدم با خانموش(به قول خودش) این ور و اون ور بود. وقتی خوندمش خدا رو شکر کردم. الان هم باهاش حرف زدم با دوست من بیرون بود. حالش خوب بود سرحال و خدا رو شکر کمی شاد.
واسم دعا کنید
ممول
سلام ممول
یه پینه دوز پیدا کن
البته من هم چشم به راهم اخه به من گفته صبرکن
ببخشید اگه من زبون وب رو بلدنیستم یه سری به من
بزن اگه دوست داشتی خوشحال میشم
راستش میدونم تحمل خونه با وجود کسی که روی اعصاب آدم راه میره خیلی سخته . نمیخوام از دور بشینم و بگم لنگش کن، اما بابا خیلی عزیزه ...شاد باشی ...شبنم