سلام

یه مدت نبودم و میدونم که خیلی نگرانم شدید اتاق من خیلی سرده یعنی به عبارت بهتر بگم دست کمی از سیبری نداره به همین علت من سرمای سختی خوردم + عفونت سینه که خیلی شدید بود خیلی چند شب پیش انچنان دردی توی سینم پیچید که گفتم بی ممول شدید وای باهاتون خداحافظی هم نکردم رفتیم دکتر و اون خنگ خدا کلی ترسوندمون که بله امکان داره ریه ات اب اورده باشه من که این شکلی شده بودم مونده بودم که با یه سرما خوردگی زپرتی ادم ریه اش اب مییاره اخه؟ خلاصه ختم شد به عکس سینه و این حرفا که البته متاسفانه هیچ خبری نبود و من همچنان سر و مر و گنده در خدمتتون هستم. نگران نباشید.

و اما زندگی میگذرد یه شعر گفتم تو تاکسی چند روز پیش. حلا چی شد که تو تاکسی ویره شعر گرفتنم گرفت اینطوری شد:

سه تا خانم نشسته بودن عقب یکی از خانمها داشت تعریف میکرد که بعله بالاخره واسه پسرش زن گرفته طرف مقابل میپرسید اون یکی دختره که پسرت رو میخواست چی شد؟ مادر دوماد هم گفت نه اون خوب نبود خیلی پسرم رو دوست داشت ها ولی زشت بود. خانمه پرسید حالا عروست دختر خوبیه؟ مادر دوماد: اره چشماش ابیه.

وای تصورش رو بکنید دلم میخواست در ماشین رو باز کنم خودم رو پرتاب کنم بیرون یا نه اصلآ چرا خودم اونا رو پرتاب کنم بیرون. که این مکالمات باعث شد که من این شعر رو بنویسم:

وای به حال پسرکان ما

که همچنان به دنبال

دخترکان کوچک سال ابی چشم مو طلائی

با مکنت فراوان هستند

تا فراموش کنند که عاشقانی دارند.

 

وای به حال

دخترکان کوچک سال ابی چشم مو طلائی

که همچنان در حال

به دام انداختن

عشقهای ساده و پر نیاز

ما دختران

پر سن و سال سیاه چشم نازیبایند.

 

و وای به حال ما

ما دختران پر سن و سال نازیبا

که باید برای داشتن

کوچکترین شادیهای زندگی

با جنگ و دندان بجنگیم.

البته بی احترامی نشه به دختر خانم های کم سن و سال ابی چشم و مو طلائی با مکنت فراوان بالاخره این چیزی بود که تو اون لحظه با توجه به او مکالمات به ذهن من رسید.

ممول

پ.ن: من همچنان خولم. راستی عروسی دعوت شدم تهران دو هفته دیگه پیش به سوی تهران برفی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.