مجبورم بخندم مجبورم حرف نزنم مجبورم انبار کنم تو این دل صاحب مرده دارم میترکم دارم از هم میپاشم چقدر خستم چقدر احساس بی کسی میکنم چقدر بده که کسی دوروبرت باشه اما حس کنی هیچکس رو نداری.  

حرف نمیزنم چون تا یه چیزی میگم همه حمله میکنن که خدت کردی یالا عوضش کن یالا ال کن یالا بل کن نمیتونم چرا نمیفهمن همه مثل هم نیستن من نمیتونم تغییر ایجاد کنم خودش باید ایجاد بشه و من باید ۲ سال واسه عادت کردن بهش دست و پا بزنم. خستم اونقدر زیاد که فکر میکنم یکی داره با چنگک رگهام رو از تو تنم میکشه بیرون حس میکنم انگشتهام بی حس شده حس میکنم بار همه عالم رو دوشمه.   

و اما تو دوست نرم و نیلیه بی وفایه من

چقدر دلم تنگ شده واسه چرت و پرت گفتن هامون واسه شب تا صبح بیدار موندنهامون واسه تنهاییهامون واسه دلم برات تنگ شده کجایی بغلم کنی هامون یادته سگ میشدم اما تو همون لحظه ها هم دوستت داشتم شدید. حالا یکی دیگه هست که وقت تنهاییهات رو پر کنه باشه عیبی نداره این رسم دنیاست دختر جون سعی میکنم بهش عادت کنم.