سلام

دیروز پر بود از خبرهایه بد اول سروش و اخر شب هم ساسان.

ساسان اولین دوست پسری بود که داشتم ۱۵ سال هم از من بزرگتر بود خیلی دوستم داشت اما متاسفانه بازیهایه زندگی بعضی وقتا خیلی جدی همه رو به بازی میگیرن و ما از هم جدا شدیم. دیشب از دوستش شهرام یه میل داشتم که متاسفانه هفته پیش شنبه فوت کرده و من شدیدآ عصبی و ترسیدم.

گیج گیجم کارهای احمقانه میکنم امشب ساعت ۱۱ شروع کردم به یه ارایش دیوانه وار شدید و غلیظ احساس میکردم میتونم اینجوری خودم رو از اسیبها دور کنم نگذارم واسه ادمهایی که دوستشون دارم اتفاقی بیفته میتونم فرار کنم هنوز این ارایش رو صورتمه و من از خودم از صورتم از این چشمهام که به محض دلخوریم همه چیز توشون معلوم میشه از این لبهام که از بس عصبیم زخم شدن از این دستام که هیچکاری ازشون بر نمییاد و از تک تک سلولهایه بدنم متنفرم متنفر.

ممول

پ.ن:

راستی عیدتون مبارک.

یا علی به همون عظمتت به همون بزرگیت به همون مهری که به زهرا داری عزیزترین رو برگردون بهم.