ممول،تنهاترین کوچولویه دنیا

یه وبلاگ کاملآ شخصی در مورد روزهای یه دختر معمولی

ممول،تنهاترین کوچولویه دنیا

یه وبلاگ کاملآ شخصی در مورد روزهای یه دختر معمولی

به سویه تو به شوق رویه تو به طرف کویه تو سپیده دم اییم مگر تو را جویم

بگو کجایی

نشان تو گه از زمین گاهی ز اسمان جویم ببین چه بی پروا ره تو می پویم

بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم

به غیر نامت کی نام دگر ببرم

اگر تو را جویم حدیث دل گویم

بگو کجایی

به دست تو دادم دل پریشانم

دگر چه خواهی

فتاده ام از پا بگو که از جانم

دگر چه خواهی

یک دم از خیال من نمیروی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من

تا هستم من اسیر کویه توام به ارزویه تو ام

اگر تو را جویم حدیث دل گویم

بگو کجایی

به دست تو دادم دل پریشانم

دگر چه خواهی

فتاده ام از پا بگو که از جانم

دگر چه خواهی

ممول

پ.ن:

وای این اهنگ من رو تا کجاها که نمی بره اگر تو را جویم. دلم خیلی خونه بچه ها خیلی.

نظرات 1 + ارسال نظر
Gh شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

احتمال میدادم کامنتمو پاک کنی!... ولی جوابشم دادی و از استدلال هم استفاده کردی!... این خیلی خوبه!... یعنی تو هنوز دریچه ی عقل و منطق رو نبستی!... یعنی هنوز دیر نشده!
-- تو نوشته بودی(مریم الهی کاخ ارزوهات رو سر خودت تنها خراب بشه.) و درست بعدش نوشته بودی:
(لطفآ واسه دعاهایه بالا به الهی امین بگید وقتی میخونید) از اونجایی که الهی قبل دعا میاد و تو به کار بردیش و بعد اون دخواستو کردی اینطور به نظر من اومد... ولی تو جواب کامنتم نوشتی:(اون امینی که گفتم واسه چیز دیگه بود )... خوب... واسه چی بود؟
--تو توی پست بعدت اول خودکشی مریم رو خواستی مضحک جلوه بدی:‌(از اون مدل خودکشیها که ۴ تا دونه قرص میخورن که خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد ) و بعد وحشتناک بودن اقدام به خودکشی خودت رو توصیف کردی:‌( دقیقآ همین دیشب داشتم تعریف میکردم از لیوانی که شکستم و باهاش رگ خودم رو انچنان زدم که خودم وحشت کردم از این همه بی رحمی خودم داشتم جاهاش رو روی دستم نشان میدادم ) ... خوب من از اینجا بود که اینا به نظرم کل کل اومد و گفتم جلب توجه بچه گونست!... تو توی جواب کامنتم گفتی :(سعی میکنم خطهایه وحشتناک رو بازوهام رو کسی نبینه اما وقتی ببینن و بپرسن دلم به درد مییاد میفهمی یا درکش واست سخته؟ واسم سخته وقتی با حال بد میرم درمانگاه و دکتر داره نبظم رو میگیره با یه حالتی به جایه اون کار احمقانم نگاه کنه) با این جساب تو جای زخمت رو به عزیز ترینت ( به قول خودت) نشون ندادی و اون که گفتی (دیشب داشتم تعریف می کردم) منظورت به دکتر بود؟! هان؟... خوب اگه اینجوریه تو جلب توجه نکردی!... البته تقریبا با نوشتن اینا تو وبلاگت همین کارو کردی! ولی نمی شه دقیق گفت چون وبلاگ یه جورایی محرم اسرار و ایناست و آدم همه چیزو مینویسه! بگذریم!
-- تو وبلاگت نوشتی‌(یا علی به همون عظمتت به همون بزرگیت به همون مهری که به زهرا داری عزیزترین رو برگردون بهم.)(تو رو خدا تو این روزای عزیز واسم دعا کنید) و البته نوشتی:‌( از تک تک سلولهایه بدنم متنفرم متنفر)(مریم بمیر از حسودی) (مریم ازت متنفرم خیلی زیاد خیلی زیاد.) (کاش من بمیرم اما تو عزیزترین کسه دیگه نباشی) اینا نوشته های خودته! افکارخودته! ... خوب این یه جورایی اینو میرسونه که تو از عشق یه مفهوم مالکیت تو ذهنت داری! و البته از خودت و مریم متنفری!... خوب... یه اصل مشخص هست که مردم زیاد تمایل به بودن با افرادی که از خودشون متنفرن و برای خودشو ارزش قایل نیستن رو ندارن!... چون احساس میکنن چیزی به دست نمیارن توی این رابطه و سرشون کلاه میره... به عبارتی ازشون سوء استفاده میشه... که این در مورد تو به طور واضحی صدق میکنه... و اینکه تو به مریم شدید حسادت میکنی و ازش متنفری!... همین تنفر و حسادت مانع تفکر عقلانی تو میشه! ... و یه چیز دیگه اینکه تو توی بازی تنفر خودت از اسطوره های مذهبی که بهشون اعتقاد داری کمک می خوای که یاریت کنن!... اگر مریم و عزیزترینت همدیگرو دوست دارن(که اینطور به نظر میرسه!) تو از خدا و ائمه می خوای که توی از هم پاشیدن عشق بین دو نفر کمکت کنن!... یه نکته ی جالبی که داشتم بهش فکر می کردم اینه که شاید مریم هم قبلا دعا می کرده که بین تو و عزیزترین به هم بخوره!... اگر اینطور باشه گویا دعای اون مستجاب شده! ... میشه گفت خدا طرف اونو گرفته نه؟ ... پس اینطوری خدا و ائمه هم میرن تو ردیف دشمنانت که ازشون متنفری!!... هنوزم می خوای دعا کنی؟!!!!!‌
-- واضح بود که تو جواب کامنتم می خواستی بگی من از عضق چیزی نمی فهمم... خوب ... راست میگی!... من همیشه یه ناظر بیرونی بودم... دین خاصی ندارم... ولی توی ادیان و رفتار انسان های پیروشون دقت و تحقیق می کنم ... و همچین فلسفه!... عشق؟!... گفتی مریض میشی میری درمونگاه! پس به دکتر و علم پزشکی اعتقاد داری!... همون علمی اثبات کرده که چیزی که ما بهش میگیم عشق چیزی جز ترشح یه ماده ی شیمیایی توی بدنمون و تاثیر اون روی مغز و سلسله اعصاب نیست!... دقت کن که اینو من نمیگم!!... من یه مقدار وسیعتر عشق یا رفتار های عشق مانند رو تا درصد بالایی به منشا رفتاری و جنبه ی روحی روانی افراد مربوط میدونم... شرایط زندگی... خصوصیات اخلاقی و روحی... حس خودخواهی و دگر خواهی ... کمبود های روحی و خیلی چیزای دیگه!
در مورد تو اگر عشق به معنای فنا و دگر خواهی صادق بود تو الان باید خوشحال می بودی که کسی که دوسش داری خوشحاله و پیش کسیه که خودش می خواد و اوضاع بر وفق مرادشه! ولی تو...! اینجوری ای؟؟!... اصلا! تو عزیزترینت رو برای خودت می خوای‌(همون عشق از نوع مالکیت که گفتم) و می خوای سر به تن بقیه نباشه و عزیزترینت تو دنیا فقط تو رو دوست داشته باشه! حالا این خود خواهیه یا دگر خواهی؟؟

-- من دوست یا دشمن تو نیستم! ... خودتم اینو خوب میدونی که ما تریپی با هم نداریم... پس فکر میکنی من چرا باید وقتمو ( در حالی که کارهای مهم زیاد دارم) بذارم و بیام اینهمه اینجا چیز میز بنویسم برای تو؟ ... ؟؟؟ ... پس اگر اینو درک میکنی خواهشن سعی کن جورای دیگه هم به قضیه و مشکل خودت و رفتار خودت نگاه کنی و راجع بهش فکر کنی... شاید به نتایجی رسیدی و اوضاع و احوالت بهتر از این شد...
من نمی دونم چرا همه تو ایران وقتی سرما می خورن میرن دکتر و تخصصشو قبول دارن ولی وقتی مشکل روحی رفتاری دارن کم پیش روانپزشک و مشاور میرن و انگار نه انگار که اونم برای خودش یه علمه وسیعه در خدمت بشریت برای کیفیت زندگی بهتر! ... من اینو از ضعف عمیق فرهنگی ایرانه امروز میدونم... بگذریم...
راجع به اینکه تو جواب کامنتم گفتی از دست دوست دختری با شرایط تو در نرم ... من فکر کردم... دیدم راست میگی ... من نباید بذارم برم... اگر ببینم تو چالش روحیه و ممکنه کارهای خلاف عقل ازش سر بزنه ( جامع بخوام بگم این میشه که بنیان برهان های عقلیش سست شده و توانایی تمییز درست و غلط رو از دست داده) دستشو میگیرم و سعی میکنم ببرمش پیش روانپزشک تا یه دوره تحت درمان دارویی و گفتار درمانی قرار بگیره تا بتونه از ادامه ی زندگیش لذت ببره... با من یا بدون من... من هیچ وقت خودمو توی یه موقعیت فرسایشی قرار نمی دم ... آخه میدونی...
وقتمون خیلی کمه...
مگه چقدر زنده ایم؟ هان؟
راجع به خودم گفتم ... همه نباید مثل هم باشن!
تو هم تا خودت نخوای از وضع موجود رهایی پیدا نمیکنی... باید واقعا خودت تغییر بخوای تا تغییر کنی...
من تو این مدت و با تجربیات و مطالعاتم واقعا به حرف انیشتین که میگفت :(هیچ چیز سخت تر از تغییر بنیان های فکری که از قبل تثبیت شده نیست) معتقد شدم...
تغییر سخته...
اگه اراده نباشه نمی شه...
همین جوری با همین وضع عمرت میگذره و تموم میشه!

در ضمن ...راست میگی... خیلی چیزا درکش برای من سخته... و این چیزا همین طور با بازتر شدن دید من بیشتر و بیشتر هم میشن... ولی ... تلاش برای درک چیزای سخت از علایق منه!

با آرزوی موفقیت

من حسودم و خودخواه و دوست دارم که مال من باشد حتی اگر...
دوست داشتن چیزی که او دوست میدارد فنایه من است
بگذار راحت بگویم نمیتوانم
و حس هایم عیجیب این چند روزه باعث عذابم میشوند
و فکر میکنم به او که دیگر به من فکر نمیکند
به سخره نمی گیرم مریم را
و میدانم دوست نداشتن عزیزترین من کاری بس دشوار است
عزیزترین من هیچگاه نفهمید گریه هایه مداوم شبانه من را
و نفهمید عزیزترین شدن برای او مسئولیت هم دارد
و فقط به من مربوط نیست
وقتی امد که پر از تنهایی بودم
وقتی رفت که دیگر منی وجود نداشت
که پر باشد یا خالی
کودکانه است و خودخواهانه میدانم
ولی ارزو میکنم
که ان روز نباشم
که خوشبختیش را با کسه دیگری تقسیم کند
که سهم من از روزگارش فقط نگرانی بود و غصه اینده اش
نمیگویم خوشبخت نباشد
میگویم
من مرده باشم.
ممول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد